دنیای تیره من
پیش از اینها فکر میکردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها پایه های برجش از عاج و بلور ماه برق کوچکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد وبرق شب، طنین خنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود، اما در میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت زود میگفتند: این کار خداست هرچه میپرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند کج گشودی دست، سنگت میکند با همین قصه، دلم مشغول بود خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای خشمگین محو میشد نعره هایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هر چه میکردم، همه از ترس بود مثل تمرین حساب و هندسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله مثل تکلیف ریاضی سخت بود در میان راه، در یک روستا زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت : آری، خانه او بی ریاست مهربان و ساده و بی کینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانی های اوست دوستی را دوست، معنی میدهد دوستی، از من به من نزدیک تر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود میتوانم بعد از این، با این خدا میتوان با این خدا پرواز کرد میتوان درباره ی گل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند میتوان مثل علفها حرف زد میتوان درباره ی هر چیز گفت مثل این شعر روان و آشنا:
نظرات شما عزیزان:
خانه ای دارد کنار ابرها
خشتی از الماس خشتی از طلا
بر سر تختی نشسته با غرور
هر ستاره، پولکی از تاج او
نقش روی دامن او، کهکشان
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس را در حضورش راه نیست
از خدا در ذهنم این تصویر بود
خانه اش در آسمان، دور از زمین
مهربان و ساده و زیبا نبود
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
پرس وجو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
در دهان اژدهای سرکشم
بر سرم باران گرز آتشین
در طنین خنده ی خشم خدا ...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تنبیه مدیر مدرسه
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
گفت، اینجا خانهی خوب خداست!
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مثل نوری در دل آیینه است
نام او نور و نشانش روشنی
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
قهر هم با دوست معنی میدهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
از رگ گردن به من نزدیک تر
نام او را هم دلم از یاد برد
چون حبابی، نقش روی آب بود
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
سفره ی دل را برایش باز کرد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مثل یاران قدیمی حرف زد
با الفبای سکوت آواز خواند
با زبانی بی الفبا حرف زد
میتوان شعری خیال انگیز گفت
پیش از اینها فکر میکردم خدا
றiss joαη |